spot_img

این روزها و در روزگار رنج‌ها چاره‌ای نیست جز

«تبدیل غم‌های بزرگ به کارهای بزرگ»

سلمان معبودی

صفر. به عنوان یک علاقمند مطالعات بینارشته‌‌ای که فرصت قلم‌زدن در نشریه‌ای اقتصادی را یافته و سواد اقتصادی به معنای متداول آن ندارد، هر چه جلوتر می‌روم می‌بینم که اغلب فرمول‌ها و راه‌حل‌هایی که برای مسائل اقتصادی ارائه می‌شوند در حکم پاسخ‌های ثانویه‌اند و نه جواب‌هایی پایه‌ای و اولیه. یعنی ممکن است برای یک نقطه یا مساله خاص درست باشند و مصداق پیدا کنند اما همه‌گیر نیستند. می‌دانم ممکن است این ادعا گزاف بنظر برسد اما این مانع نمی‌شود که از جای خالی علوم انسانی و آموزه‌های فرهنگی و معنوی در مباحث اقتصادی سخن به میان نیاورم. به گمانم صحبت‌کردن از اقتصاد محض بدون در نظر داشتن کافی وجوه انسانی و اجتماعی مثل اشاره کردن به دست یا پا به خیال گفتن از کل پیکره‌ی انسانی است.  و بنظرم پرداختن به مباحث صرفا اقتصادی در حوزه اقتصاد ناشی از یک غفلت است. –جسارتا- غفلتی از باقی ابعاد طبیعی زیستی انسانِ این عصر؛ انسانِ عصر عصیان و نسیان.

یک. امید داشتن، ادامه دادن، قوی بودن، از اهداف و رویاها کوتاه نیامدن و… عبارات و جمله‌هایی قشنگ و رنگ‌وارنگ‌اند که در مواقع بحرانی و رنج از گوشه و کنار، درون و بیرون به سراغت می‌آیند و تو را وامی‌دارند که تن ندهی به آنچه هست، آنچه از آسمان و زمین بر سرت-بر سر مردمانت می‌بارد. حتا اگر چندان اهل نظریه و تئوری‌پردازی هم نباشی و مثلا خبری از «تئوری نسبیت» نداشته باشی، باز انگار ناخودآگاه این حرف‌ها را به راحتی از هر نویسنده و سخنران یا دوست و آشنایی قبول نمی‌کنی. مثلا کسی که سابقه‌ی کارهایش نزد تو، چندان باررقه‌ی امیدی ایجاد نکرده، صرفا حرف از قوت و رویاپردازی و تحقق اهداف زده تا این که عملش و نتایج عملش این را برساند، حرف‌های چنین شخصی، خواه مجری تلویزیون باشد یا نویسنده یا رییس جمهور و غیره! چندان انگیزه‌بخش و پیش‌برنده نمی‌نماید. تازه شنیدن بعضی حرف‌های درست از کسانی که امتحان درستی پس نداده‌اند اصل سخن را در نگاه عده‌ای می‌تواند زیر سوال ببرد و آنها را در ورطه‌ی انکار بیندازد. از این رو این روزها برای کسی که می‌خواهد در غم‌ها غوطه‌ور نشود، زندگی‌اش را بسازد و نسوزد؛ بنظر نشستن پای تریبون‌ها و برنامه‌های جورواجور داخلی و خارجی چندان سودی ندارد. مخاطب حرف‌های تکراری از آدم‌های تکراری بودن جز ایجاد اضطراب بیشتر و اعصاب خردتر لااقل برای راقم این سطور عایدی عملی نداشته است. اما پس کجاست یُسرِ نهفته در عُسرِ این روزها‌ی‌مان؟

دو. یکی از آفات نظرات بسیاری از ناظران و کارشناسان وجود نگرش‌های کم‌بعدی یا عمدتا تک‌بعدی است در حوزه اظهاراتشان. کم پیش آمده که در نگاه‌های رسمی شاهد یا شنونده‌ی نگاه‌هایی بینارشته‌ای و کل‌نگرانه باشیم. مثلا یک مهندس شهری دنیا را سازه می‌بیند! انگار در عمل کاری ندارد به محیط زیست و تبعات اجتماعی فرهنگی فلان پلی که با محاسبات چنان و مصالح  بهمان ساخته است. در بهترین حالت حتا اعتناکردن و امضاکردن صوری «پیوست زیست‌محیطی» یک طرح و در عمل وقعی ننهادن به آن و برخورد ظاهری-ویترینی با مسایل اجتماعی زیست‌محیطی از سر ناچاری و البته نشان از فقدان آگاهی و آموزش در این زمینه است.  از این نمونه‌های کوچک و بزرگ در اقتصاد و البته سیاست ایران و جهان کم نیستند. با این اشاره‌ی کوتاه، شاید عجیب به نظر برسد که در یک نشریه‌ی اقتصادی عباراتی از یک استاد ادبیات کودک و نوجوان و مربی آشکار و ناآشکار بسیاری از معلمان فرزندان‌مان سخن به میان آید. با رخ دادن فجایع انسانی-اجتماعی-سیاسی-رسانه‌ای اخیر آن هم با سرعتی عجیب و پشت هم، بعد از آن که در شماره‌ی پیشین «افق اقتصاد» به جمله‌ای از روان‌شاد «توران میرهادی» اشاره کردیم لازم شد که در این شماره بیشتر به آن بپردازیم.

سه. «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنید.» در وهله نخست اگر از آوای خوش قافیه‌ی این عبارات و احترامی که برای گوینده‌اش قائلیم‌ بگذریم و رودربایستی را کنار بگذاریم باید بپرسیم که چگونه این ممکن است؟ این روزها وقتی که غم یکی دو تا نیست، چه؟ با چه جانی می‌شود از آوار غم گریخت و آن را به کار تبدیل کرد؟ غم خانه، غم نان، غم خیابان و اجتماع، غم سیاست، غم فرهنگ، غم طبیعت… وقتی به هر سو می‌نگری دردها سربازکرده‌اند با چه تمرکزی می‌توانی کار کنی؟ مگر چقدر تاب داری؟ تابِ دیدن، تابِ فکرکردن، تابِ ساختن… مگر چقدر ظرفیت داریم؟! ابرقهرمان که نیستیم! ما مردمان معمولی چطور می‌توانیم این «تبدیل طلایی» را محقق کنیم؟ با کدام ابزار و چه روش‌هایی؟ تازه مایی که با غم و غصه‌های کوچک‌مان دقمرگ شده‌ایم چطور می‌توانیم این لقمه‌ی بزرگ (کار بزرگ) را برداریم؟!… سوالاتی از این دست از ورِ مرثیه‌سرای ذهن‌مان می‌گذرد. همان وری که با مرثیه‌ی جمعی راحت است. در آن احساس امنیت می‌کند. در آن جمع نه احساس تمایزی هست و نه تلاشی اضافی برای تمایز از جمع! در جمعی که همه درد دارند و نالانند، تو هم می‌توانی یکی مثل بقیه باشی و در آنها حل شوی. غیر از این است؟!

چهار.  اما به آن ور ذهن‌مان چیزهای دیگری خطور می‌کند: فکرکردن کار ساده‌ای نیست. تمرکز گرچه سهل‌الوصول به نظر می‌رسد اما در عمل این گونه نیست. رویارویی با مساله آسان نیست. جگر می‌خواهد! دیدنِ آن، شناختنش و در عین حال تحمل کردن و چاره‌جویی برای جَستن از آن آسان نیست. اما سخت‌تر، تن‌دادن به آن است و پذیرش‌اش به عنوان عضوی از اعضای جسم و روح و روان برای سال‌ها و بلکه تمام زندگی! به قول ظریفی تن‌-بلی (همان بله گفتن به تن!) آسان‌تر است آن هم در جمع تنبل‌ها! تنبل در جمع تنبل‌ها کاری نمی‌کند که مورد سوال قرار گیرد! از نظر آنها اشتباه نمی‌کند، اغلب مورد تایید است و نیازی به تکان دادن خود ندارد. با آنها می‌خورد، با آنها می‌خوابد، می‌خندد، هورا می‌کشد یا غمگین می‌شود. هر چه آنها را تکان داد، به هر سمتی که آنها رفتند او هم به همان سو می‌رود. این یعنی، نگاهش، فکر و رفتارش در آنها (جایی بیرون از خودش) ریشه دارد نه در خودش. اتفاقات و تلاطمات بیرونی او را به هر سو می‌برند. نگاهش پراکنده است و به یک‌جا خیره نیست. دل‌خوش به امنیت ظاهری است که از جمعی شکننده گرفته و نه ایمن به ایمان درونی‌اش. از سویی، شعار دادن بدون پشتوانه‌ی شعوری کار راحتی است. اعتراض البته که یک حق است اما تمام قصه در آن نیست. بعد از اعتراض و به غیر از آن هم کارهایی برای انجام هست. تمام انرژی را در شعار و اعتراض گذاشتن لزوما نشان از مبارزه‌ا‌ی جسورانه نیست. مبارز جسور، می‌سازد. خود را و هستی خود را در هستی کشف می‌کند. هوشمندانه خود را نشان می‌دهد و عمل می‌کند. در خود و به خود می‌اندیشد اما نشانه‌های خودبینی در آن کمتر دیده می‌شوند. همان‌طور که پیشینیانش گفته‌اند که از مجرای شناخت خود به کجا نائل می‌شود؛ از این رو شاید کار بزرگ برایش همین شناخت خود باشد. آن خودِ چند بعدی که توانایی‌هایش محدود نیست. آموخته که نگاهش حدودش را می‌سازند. پس اگر نگاهش را به غم محدود کند جز آن نمی‌یابد. او عین ابلهان هم رفتار نمی‌کند. خود را به ندیدن و نشنیدن و الکی‌خوشی هم نمی‌زند. برعکس، با فهم درد از آن عبور می‌کند. آن را با تمام وجود می‌چشد اما در یاد دارد که از این هم باید بگذرد و در آن ماندنی نیست. پس در این مسیر، در دل دردها، عیار تجربه‌ی مشاهده را در خود بالا می‌برد. جهت‌های همسو و غیرهمسو را می‌پاید. و نتیجه‌ی این پایش راه‌حلی است برای عبور و درس‌هایی برای یادگیری. حتا اگر در گام‌های نخست این تجربه کامل نباشد، رفته‌رفته در او شکل می‌گیرد و نهادینه می‌شود… اگر این ور ذهن‌مان را ول کنیم همینطور برای خودش می‌گوید و می‌رود! پس…

پنج. غم احساس ما از پس یک ضایعه است، یک فقدان. چیزی در نگاه و ذهن و وجود ماست. یکی می‌گفت هنگام درد خدا می‌خواهد با تو صحبت کند و به تو چیزی را نشان دهد. کاستی را برایت نمایان سازد و توجه تو را به آن جلب کند. از ویژگی جانانه‌ی پروردگاری‌اش این نوع از تربیت و پرورش هیچ بعید نیست! دردش هم برای بیدارکردن و آگاهی‌بخشی است. با این نگاه، اصرار به ماندن در مختصات غم و درد چیزی نزدیک به همان بی‌دردی و الکی‌خوشی است! چرا که در هر دو صورت نتیجه‌ی ناظر به زندگی و حیاتی اصیل حاصل نمی‌شود. دردهای کوچک و بزرگ نشان از کارهای کوچک و بزرگی هستند که روی زمین مانده‌اند و باید انجام شوند. واکنش اولیه به آنها غم‌خواری و ماندن در غصه‌هاست. اما برای روایت قصه‌ای ماندگار و شنیدنی، از آنها باید گذشت. با چشیدن و شناختن و عبور آگاهانه از آنها در جهت جبران مافات. در این روزگار، یکی از کارهای بزرگ بنظر همین در ورطه‌ی غم غوطه‌ور نشدن است. و انگار این نخستین پله است. در پله‌های بعد آگاه‌شدن و آگاهی‌بخشی، بیدارشدن و بیدارکردن، آزادشدن و آزاد کردن و ساختن و ساختن و ساختن در انتظار است. چاره در ایمان است و جز آن چاره‌ای نیست. کار بزرگ انگار که این گونه بودن است. بودنی هر چه بیشتر و با کیفیت‌تر. بودنی که در اصل بهانه‌پذیر نیست و به بهانه‌تراشی‌ها به هر سویی که باشد-خواه غم یا شادی- بها نمی‌دهد. حال این بودن با نوشتنِ چیزی و یا آموختنِ چیزهایی و بنانهادن مدرسه و کارگاه و نان رساندن به عده‌ای جلا یابد یا هر چیز دیگر، اما یک نشانه‌ی مشخص دارد. سوی آن به زنده‌گی و روشنایی است و نه جهل و تاریکی. به بیانی دیگر مهم رویکرد حرکت و نگاه ماست که آن تعیین‌کننده‌ی سرنوشت ماست. مهم این است که بدانیم حرکت کلی ما به کدام سو است؟ به سمت راه‌حل‌ها و گشایش‌ها یا گره‌ها و کلاف‌ها؟ نباید از یاد برد که دامِ خوابیدن در غم از خودِ غم غم‌انگیزتر است! باید گفت غمی که ما را در خود نگه دارد دام است. دکّانِ غم که دیگر وامصیبتاست! پس گولِ غم را نباید بخوریم همانطور که به امیدهای واهی و امیددهنده‌های توخالی هم نباید چشم بدوزیم. بعید است در شرایط معمول، کار بزرگ یکباره و ناگهان شکل گیرد. پیش‌نیاز «کار بزرگ» به سرانجام رساندن کارهای کوچکی است که با پیش‌آمدن غم‌های متعدد به تعویق افتاده‌اند و یا به دلیل اضطراب و نابلدی یا ناتوانی ما روی زمین مانده‌اند. و کار بزرگ انگار کشف هر چه بیشتر خودمان است. پای آموخته‌ها و یافته‌ها را در عمل به زند‌گی کشاندن و کاستن افزون‌تر از تناقض‌ها و کاستی‌هاست. در چنین میدانی، غم، حتا اگر هم باشد، دیری نمی‌پاید.

شماره 38 افق اقتصاد

 

spot_img

مطالب برگزیده