spot_img

چهار پیشنهاد برای ایجاد تعادل بین کار و زندگی

نایجل مارش-نویسنده و بازاریاب

ترجمه: زهرا سلیمانیان- محمود رکنی

با یک درخواست ساده شروع می‌کنم. از شما می‌خوام یه لحظه مکث کنید، شما بی‌بنیه و رنجورید و از وجود پر از فلاکت خود رنج می‌برید!

این همون نصیحتی بود که سنت بندیکت به پیروان مبهوتش کرد، در قرن ۵م. نصیحتی بود که من سعی‌ کردم بهش عمل کنم وقتی‌ ۴۰سالم بود. تا اون موقع، من یه آدم به اصطلاح جنگ طلب بودم. زیاد مشروب و غذا می‌خوردم، زیاد اضافه‌کاری می‌کردم و تقریبا بی‌اهمیت بودم به خانواده‌ام. تصمیم گرفتم سعی‌ کنم و زندگیم رو عوض کنم. تصمیم گرفتم روی موضوع تعادل کار و زندگی‌ کار کنم. از نیروی کار بودن کنار کشیدم و یک سال رو در خانه ماندم، با همسرم و ۴ فرزندم. همه اون چیزی که من از تعادل بین کار و زندگی‌ در اون سال آموختم این بود که فهمیدم چطور تعادل کار و زندگی‌ رو بدست بیارم وقتی‌ بیکار بودم. خیلی‌ آموزه سودمندی نبود، مخصوصا وقتی‌ که پول آدم هم تموم بشه. بعد برگشتم سر کارم و شروع کردم طی‌ این ۷سال به مطالعه و نوشتن درباره تعادل کار و زندگی‌. و امروز می‌خوام چهار تا از دیدگاه‌هام رو با شما درمیان بگذارم.

با جین و تی‌شرت سر کار رفتن هیچ جای این درد رو دوا نمی‌کنه!

اولیش اینه، اگه جامعه می‌خواد هرگونه پیشرفتی در این مورد داشته باشه، این نیازمند یک مناظره منصفانه هست. ولی‌ مشکل اینجاست که خیلی‌ آدما، حرفای مفت زیادی درباره تعادل کار-زندگی‌ می‌زنند. بحث‌هایی‌ مثل «زمان قابل انعطاف» یا «جمعه آزاد» یا «آزادی ترک محل کار» فقط نقابی بر چهره اصل مطلب می‌زنه که بعضی‌ از شغل‌ها و موقعیت‌های کاری اساساً ناسازگار با همراهی هر روزه با خانواده و فرزندان هستند. اولین قدم در حل مشکل، شناخت شرایطی‌ است که در آن بسر می‌برید. و واقعیت جامعه‌ای که ما در آنیم اینه که هزاران هزار افراد اون بیرون بی‌صدا زندگی‌ می‌کنند، یا افسردگی‌شان رو فریاد می‌کنند، ساعت‌های طولانی کار می‌کنند، سر کاری می‌روند که از اون نفرت دارند، که بتونند چیزایی‌ بخرند که در واقع نیازی بهش ندارند، که بتونند موجب خرسندی کسانی‌ بشند که علاقه‌ای بهشون ندارند. به نظر من جمعه با جین و تی‌شرت سر کار رفتن هیچ جای این درد رو دوا نمی‌کنه!

هرگز تعیین کیفیت زندگی‌تون رو به دست شرکت‌های تجاری نسپارید!

دومین دیدگاه من که دوست دارم بیان کنم، اینه که ما باید با این حقیقت مواجه بشیم که دولت و شرکت‌ها تصمیم ندارن این مشکل رو برای ما حل کنند. ما باید از چشم دوختن به بیرون دست بکشیم، این به تک‌تک ما بستگی داره که بتونیم مسئولیت تعیین چگونگی زندگی‌‌مان را خود به عهده بگیریم. اگه شما خودتان زندگی‌تان را طراحی‌ نکنید، کس دیگری آن را برای شما طراحی‌ خواهد کرد. و شاید شما با نظر و سلیقه اونا راجع به این تعادل موافق نباشید. این بویژه مهمه که شما هرگز تعیین کیفیت زندگیت رو به دست شرکت‌های تجاری نسپارید. البته من فقط درباره شرکت‌های بد صحبت نمی‌کنم- که من اسم‌شون رو می‌گذارم «کشتارگاه روح انسان‌ها»- بلکه درباره همه شرکت‌ها می‌گم. چراکه شرکت‌های تبلیغاتی طوری طراحی‌ شدند که تا جایی‌ که می‌تونند شما رو بدوشند. این در طبیعت اوناست، این در DNA ی اوناست، این کار اوناست؛ حتا شرکتای خوب و خوش‌نیت. از یک طرف قرار دادن امکانات مراقبت از بچه عالی‌ و زیبا به نظر می‌رسه. از طرفی‌ مثل کابوس می‌مونه؛ معنیش فقط اینه که شما زمان بیشتری را در محل کار می‌گذرونید. ما باید خودمون مسئولیت قراردادن مرزها در زندگی‌مون به‌عهده بگیریم.

قالب زمانی‌ متعادل انتخاب کن!

سومین دیدگاه من اینه که ما باید حواس‌مون باشه به قالب زمانی‌ که واسه خودمون انتخاب می‌کنیم که توی اون قالب به تعادل برسیم. بعد از یک سال موندن در خانه، نشستم و یه دستورالعمل خط به خط از آنچه که به عنوان بالانس در زندگیم آرزوش داشتم رو نوشتم که به این صورت شد: از خواب بیدار می‌شم، خوش‌تیپ می‌کنم، بعد از یه خواب خوب. س… می‌کنم. سگم رو می‌برم بیرون واسه دویدن. بچه‌ها رو می‌برم مدرسه، سر راهم به اداره. ۳ساعت کار می‌کنم. وقت غذا با یه دوست ورزش می‌کنم. ۳ساعت دیگه کار می‌کنم، با یه سری رفقا توی بار، واسه یه نوشیدنی سر شب قرار می‌ذارم. بعد می‌رم خونه، واسه شام با همسرم و بچه‌ها. نیم ساعت مدیتیشن می‌کنم. می‌رم به رختخواب. دوباره س… می‌کنم! فکر می‌کنید هر از چندی یه همچین روزی دارم؟ ما باید واقع‌گرا باشیم. نمی‌شه همه اینها رو در یک روز داشته باشی‌. ما باید برای این کارها، زمان بیشتری داشته باشیم، زمانی‌ که بر اساس اون بالانس زندگی‌مون رو تعیین می‌کنیم، ولی‌ ما باید طوری زمان را طولانی‌تر کنیم که در این دام نیافتیم که بگیم:من وقتی‌ باز‌نشسته بشم، زمان بیشتری خواهم داشت، وقتی‌ بچه‌هام بزرگ شن و از خانه برن، وقتی‌ همسرم من رو طلاق بده و از خانه بره، وقتی‌ سلامتیم رو از دست داده باشم، اون‌وقت من دیگه جفتی یا علایقی برام باقی‌ نمی‌مونه! یک روز خیلی‌ کوتاهه، و اگه باز‌نشسته بشیم خیلی‌ طولانی. باید یه حد وسطی باشه.

کمترین کارها هم اهمیت دارن

دیدگاه چهارم‌ام: ما باید تعادل را به یک روش متعادل بدست بیاوریم. یکی‌ از دوستان پارسال اومد پیش من – از نظر اون اشکالی‌ نداره که من این رو تعریف کنم- و گفت:«من کتابت رو خوندم. و به این نتیجه رسیدم که من زندگیم کاملا از تعادل خارج شده. کاملا وقف کار شدم. ۱۰ساعت در روز کار می‌کنم، ۲ ساعت هم رفت و آمدم زمان می‌بره. همه ارتباطاتم به شکست منجر شده، دیگه در زندگیم چیزی ندارم جز کارم. تصمیم گرفتم تلاش کنم و تغيیری در اون حاصل کنم. رفتم باشگاه ورزشی.» حالا من قصد مسخره‌کردن ندارم ولی‌ برای کسی که ۱۰ساعت کار می‌کنه، تعادل نمیاره، فقط آمادگی بدنی بیشتر به اون می‌ده! بامزه‌ست… ولی بخش‌های دیگری هم در زندگی‌ وجود داره. بخش هوشمندی، بخش احساسی‌، بخش معنوی. و برای رسیدن به یک تعادل در زندگی‌، ما به همه این موارد نیاز داریم؛ نه فقط ۵۰تا دراز نشست!

در نگاه اول این دلهره‌آور به نظر می‌رسه. چون مردم حتما می‌گن:«ای داد بیداد! من هنوز فرصت پیدا نکردم که ورزش کنم؛ اون‌وقت تو ازم می‌خوای که برم به کلیسا، به مادرم هم زنگ بزنم.» البته من درک‌شون می‌کنم. واقعا می‌فهمم این چقدر وحشتناک می‌تونه باشه. ولی‌ یک اتفاق تصادفی که چند سال پیش اتفاق افتاد، به من دیدگاه جدیدی داد. همسرم یه روز به من در شرکت زنگ زد و گفت «نایجل، سر راه که می‌آی بچه کوچیکه رو هم با خودت بیار.» هری رو «از مدرسه‌اش». چون او آن شب با سه بچه دیگه قرار بود جایی‌ برند. من اون روز زودتر از کارم اومدم و هری رو جلو در مدرسه‌ش سوارش کردم. بعد رفتیم به پارک محلّه‌مون، و کلی‌ بازی و ورجه‌وورجه کردیم. بعد با هم از تپه بالا رفتیم به سمت کافه محله و یه پیتزا با هم خوردیم، بعد برگشتیم پایین به سمت خانه، بعد حمامش کردم و لباس بت‌من رو تنش کردم. بعد براش یه فصل از کتاب Roald Dahl به نام«جیمز و هلوی بزرگ» رو خوندم. بعد گذاشتمش توی رختخوابش، پتو رو کشیدم روش، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم «شب بخیر رفیق» و رفتم به سمت در. همین طور که می‌رفتم اون گفت، «بابا؟» گفتم «بله رفیق؟» گفت «بابا، امروز بهترین روز زندگی‌ من بود.» من هیچ کاری نکرده بودم، نه برده بودمش به دنیای والت‌دیسنی و نه براش پلی‌استیشن خریده بودم.

حالا منظورم اینه که، کمترین کارها هم اهمیت دارن. متعادل‌تر بودن در زندگی‌ معنیش این نیست که زندگیت باید بطور دراماتیکی تغییر کنه. با کمترین هزینه در درست‌ترین زمان و مکان، می‌تونید بطور رادیکال کیفیت روابط‌تون و کیفیت زندگی‌تون رو تغییر دهید. علاوه‌بر‌آن می‌تونید جامعه خودتون رو هم تغییر بدید. چراکه اگه به اندازه کافی‌ آدمایی پیدا بشن که این تغییر رو در زندگی‌شون ایجاد کنند، اون وقت می‌تونیم تعریف موفقیت را عوض کنیم و دور بشیم از مفهوم ساده‌انگارانه که می‌گه آدمی‌ که پولدارتر باشه برنده است و می‌ریم به سمت یک تعریف متفکرانه‌تر و متعادل‌تر از زندگی‌ واقعی. چیزی‌ که معتقدم اینه که این یک ایده هست که ارزش منتشرشدن داره.

TED2010

اسفند 99 | شماره 73 افق اقتصاد

spot_img

مطالب برگزیده