spot_img

برای به واقعیت پیوستن رویاهایمان باید شجاع باشیم

 

کارا ئی. یارخان-وکیل و فعال حقوق بشر و کم‌توانان

ترجمه: منصوره هداوند- مسعود معتمدی‌فر

درباره شجاعت و ترس

در جوانی به طرز معصومانه‌ای شجاع هستیم، و بدون ترس درباره اینکه زندگی‌مان چگونه ممکن است بشود رویا می‌سازیم. شاید می‌خواستید که فضانورد یا یک دانشمند فضاپیما بشوید. شاید رویای سفر به تمام قاره‌ها را در سر داشتید. از وقتی که خیلی جوان بودم، رویای کار کردن برای سازمان ملل در سختترین کشورهای جهان را داشتم. و به لطف جرات زیاد این رویا به حقیقت پیوست.

اما یک چیزی در مورد شجاعت وجود دارد: هروقت که به شجاعت نیاز داریم آن ظاهر نمی‌شود. شجاعت نتیجه کار واقعی و تفکری استوار است، که شامل توازن بین ترس و شجاعت می‌شود. بدون ترس، کارهای احمقانه‌ای خواهیم کرد. و بدون شجاعت هیچگاه قدم به ناشناخته‌ها نخواهیم گذاشت. توازن بین این دو جایی است که جادو قرار دارد و این توازنی است که ما هر روز با آن سروکار داریم.

ماجرای ویلچر

اول، چند کلمه درباره چرخ زیبای من. من همیشه از ویلچر استفاده نمی‌کنم. مانند بسیاری از شما بزرگ شدم، دویدم، پریدم، رقصیدم. من عاشق رقصیدن هستم. اگرچه، در اواسط بیست سالگی، یک سری اتفاقات ناگوار را تجربه کردم. و چند سال بعد، یک بیماری ژنتیکی نهفته را تشخیص دادند که میوپاتی جسم اینکلوزیونی ارثی یا HIBM نام دارد. این بیماری باعث تضیع تدریجی عضلات می‌شود که روی ماهیچه‌ها از فرق سر تا نوک پا تایر می‌گذارد. HIBM بیماری نادری است. در ایالات متحده کمتر از ۲۰۰ نفر به این بیماری مبتلا هستند. تا به امروز هیچ درمانی برای آن شناخته نشده است، و طی ۱۰ تا ۱۵ سال از شروع آن HIBM منجر به فلج همه گیر بدن می‌شود، که به همین خاطر است من اکنون از ویلچر استفاده می‌کنم.

وقتی که اولین بار این بیمار در من تشخیص داده شد همه چیز تغییر کرد. خبر وحشتناکی بود زیرا پیش از آن هیچ تجربه بیماری مزمن یا معلولیتی نداشتم. و هیچ نظری در مورد اینکه پیشروی بیماری به چه صورت می‌تواند باشد نداشتم. اما از همه دلسرد کننده‌تر شنیدن نصیحت‌های دیگران بود که از من می‌خواستند آرزو و رویاهایم را محدود کنم و انتظاراتم را از زندگی تغییر دهم. «تو باید حرفه بین المللی‌ات را ترک کنی.» «اینطوری هیچکس با تو ازدواج نمی‌کند.» «خیلی باید خودخواه باشی که بچه بخواهی.» این موضوع که کس دیگری به جز من روی آمیال و آرزوهای من محدودیت می‌گذاشت مضحک بود. و غیرقابل پذیرش. پس آنها را نادیده گرفتم.

من ازدواج کردم. و خودم تصمیم گرفتم که فرزندی نداشته باشم. و بعد از تشخیص بیماری به شغلم در سازمان ملل ادامه دادم. و برای دو سال در آنگولا مشغول بکار بودم، کشوری که از ۲۷ سال جنگ خونین داخلی در حال بهبودی بود. اگرچه، پنج سال طول کشید تا من رسما بیماری ام را به کارفرمایم اعلام کنم. زیرا می‌ترسیدم که توانایی من برای کارکردن را زیر سوال ببرند و کارم را از دست بدهم. من در کشورهایی کار می‌کردم که فلج اطفال در آن شایع بود، پس وقتی که زیاد می‌شنیدم می‌گویند که فکر می‌کنند من دچار فلج اطفال هستم، فکر می‌کردم راز من در امان است. هیچکس از من نپرسید که چرا می‌لنگم. پس چیزی نگفتم.

HIBM

ده سال طول کشید تا با سختی بیماری HIBM کناربیایم، حتی انجام کارهای ساده هم برایم به شدت سخت می‌شد. اگرچه، من به دنبال کردن رویای کار کردن در سراسر دنیا ادامه دادم، و حتی در نقطه کانونی معلولیت یونیسف در هائیتی گماشته شدم. که در آنجا دو سال بعد از زلزله ویرانگر سال ۲۰۱۰ خدمت کردم. و بعد حرفه‌ام مرا به ایالات متحده آورد. و اگرچه بیماری‌ام پیشرفت محسوسی کرده بود و من به بریس پا و واکر برای راه رفتن احتیاج پیدا کرده بودم، هنوز آرزوی ماجراجویی داشتم. و این بار، آرزوی یک سفر باشکوه را داشتم. و چه چیز باشکوه‌تر از گرند کنیون؟

من و گرند کنیون!

آیا می‌دانید از هر پنج میلیون نفری که به دیدن ریم می‌رود، فقط یک درصد به پایین دره می‌روند؟ من می‌خواستم که جز آن یک درصد باشم. تنها یک چیز — فقط اینکه گرند کنیون (ژرف دره‌ای در ایالت آریزونای ایالات متحده) دقیقا قابل دسترسی نیست. من به چند کمک نیاز پیدا می‌کردم تا ۱۵۲۴ متر خاک سست عمودی پایین برم. حالا که با موانع مواجه می‌شوم، لزوما در همان لحظه نمی‌ترسم. زیرا فکر می‌کنم که بلاخره یک راه حلی برای آن پیدا می‌کنم. در آن مورد، فکر می‌کردم، خوب من که نمی‌توانم پایین برم، می‌توانم اسب سواری یاد بگیرم. پس آن کار را کردم.

و با آن تصمیم سرنوشت ساز یک تعهد چهار ساله شروع شد بالا و پایین شدن بین ترس و جرات برای انجام یک سفر ۱۲ روزه. چهار روز سواری برای عبور از گوشه به گوشه گرند کنیون، و هشت روز رفتینگ به طول ۲۴۰ کیلومتراز رودخانه کلرادو، همه همراه با یک تیم فیلمبرداری به دنبالم خطر لو رفتن داستن — ما انجامش دادیم. اما نه بدون اینکه به من نشان بدهد که چطور بزرگترین ترس من می‌تواند به همان اندازه در من جرات ایجاد کند. در ۱۳ آپریل ۲۰۱۸، در ۲.۴ متری سطح زمین درحالیکه سوار یک اسب وحشی به نام شریف بودم برداشت اولم از گرند کنیون ترس و وحشت بود. چه کسی می‌دانست که من از ارتفاع می‌ترسم.

اما به پشیمان شدن فکر نمی‌کردم. تمامی ذرات شجاعت درونم را جمع کردم تا نگذارم که ترس بر من غلبه کند. وقتی که به جنوب ریم رفتیم تنها کاری که می‌توانستم بکنم تا آرام بمانم این بود که نفس عمیق بکشم و به ابرها خیره شوم و روی صدای تیمم متمرکز شوم. اما بعد در اولین ساعت مصیبت اتفاق افتاد. درحالیکه نمی‌توانستم روی زین خودم را صاف نگهدارم، اسب گام بلندی برداشت، من به جلو پرت شدم و صورتم به پشت سر اسب خورد. دلهره‌آور بود، سرم به شدت درد می‌کرد، اما راه بسیار باریک بود تا بتوانیم پیاده شویم. فقط در وسط ۷۰۰ متری حداقل دو ساعت بعد از آن توانستیم پیاده شویم و کلاه من را درآوریم و ببینیم که یک برامدگی به اندازه تخم‌مرغ روی سر من بالا آمده است. چطور با آن همه تشکیلات و دم‌ودستگاه ما یک کیسه یخ نداشتیم؟

از خوش شانسی ما، تورم به بیرون زده بود، و جذب صورتم شد که داشتن دو چشم کبود در یک فیلم مستند هم عالی است. آن یک سفر راحت و بی‌دردسر نبود، و گرچه هدف من هم همین بود. اگرچه می‌ترسیدم که دوباره روی زین برگردم، برگشتم. فرود آمدن به دره کنیون ۱۰ ساعت طول کشید که فقط یک روز از چهار روز اسب سواری بود.

مرحله بعد موج‌های خروشان بود. رودخانه کلورادو در گرند کنیون یکی از خروشانترین رودهای کشور است. و برای اینکه در صورت چپ شدن قایق آمادگی داشتم باشم، در جاهایی با جریان آرامتر با من تمرین شنا می‌کردند. و باید بگویم که چندان باشکوه هم نبود. در جای اشتباهی از موج نفس گرفتم، داشتم در آب رودخانه خفه می‌شدم و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. بله، ترسناک بود، اما خارق العاده هم بود. آبشارها، دره‌های لغزنده و صخره‌های میلیون ساله که به نظر می‌رسید رنگشان در طول روز تغییر می‌کند. گرندکنیون طبیعت بکری دارد که شایسته تمام آن ستایش‌‌هاست.

من و ترس‌هایم

این سفر، تمام این برنامه و سفر به نوبه خود، سطحی از ترس را به من نشان داد که پیش از آن آنرا تجربه نکرده بودم. اما مهمتر از آن، این سفر به من نشان داد که چقدر شجاع می‌توانم باشم. سفر گرندکنیون ساده نبود. این سفر رویای یک زن آمازونی نبود که بدون دردسر از یک صحنه حماسی عبور می‌کند. این من بودم که گریه می‌کردم، خسته‌ و کوفته با دو چشم کبود. ترسناک بود، پراسترس بود، هیجان انگیز بود.

حالا که سفر تمام شده است، راحت است که درباره آنچه که بدست آوردیم بی‌تفاوت باشم. می‌دانم که می‌خواهم دوباره در رودخانه قایق سواری کنم. این بار، همه ۴۴۵ کیلومتر آن را.

البته می‌دانم که هرگز قسمت اسب سواری آن را دوباره انجام نخواهم داد.

خیلی خطرناک است. و هدف واقعی من هم همان است. من به اینجا نیامدم تا فیلم سفرم را به شما نشان دهم. من اینجا هستم تا به خودمان یادآوری کنم زندگی فقط درس پیدا کردن توازن میان ترس و شجاعت است. و درک اینکه چه چیزی خوب است و چه چیزی خوب نیست.

زندگی الان هم ترسناک است، پس برای به واقعیت پیوستن رویاهایمان باید شجاع باشیم. در رویارویی با ترس‌هایم و یافتن شجاعت برای کنار زدن ترس‌هایم، قسم می‌خورم که زندگی من شگفت انگیز بوده است. پس بزرگ زندگی کنید و بگذارید تا شجاعتتان از ترس‌هایتان پیشی بگیرد. شما نمی‌دانید که شجاعت شما را به کجاها خواهد برد.

هفته دوم امرداد | شماره 89 افق اقتصاد

spot_img

مطالب برگزیده